در کنار ستاره‌ها

«عصیانگر، ترجیح می‌دهد ایستاده بمیرد تا اینکه زانوزده زندگی کند»

گذشتن و رفتن پیوسته و برگشتن و مرتب کردن و تکیه دادن به در.

همش فکر می‌کنم که من باید قلبمو تمیز کنم. من باید دستمال بکشم روش. من باید فرچه بکشم. من باید طبقه به طبقه‌شو با رایت تمیز کنم. ولی انگار یه طبقه واسه گذشته هستش که تار عنکبوت بسته. چون من میترسم برم به قاب عکساش نگاه کنم و بهشون فکر کنم. عمیقاً و بدون هیچ فکر پیش‌زمینه‌ای، فکر کنم.

 

امروز پله‌ها رو رفتم پایین و رفتم اون طبقه و دستامو گذاشتم پشت کمرم و جلوی یه قاب عکس توی تاریکی وایسادم. جلوی نامه هاگوارتزش وایسادم. نگاه کردم و نگاه کردم تا جزئیاتش و صداهاش یادم بیاد. توی اون تاریکی و صدای بارون، صدای اوناام واضح بود. اولِ بهار بود. اول فصل بود. رنگ خودکاری که گفتم یادگاری بنویس هم واضح بود. رنگ صندلیای کلاس هم حتی واضح بود.

 

آدم باید خودش قلب خودشو تمیز کنه. خودش فرچه بکشه. خودش گردگیری کنه. خودش تار عنکبوتا رو برداره. خودش لامپ زیرزمینو عوض کنه.

 

الان روی مبل نشستم و دارم به یاد اونموقع قلاب‌بافی انجام می‌دم. کاموام هنوز طوسیه. ولی دیگه می‌دونم که می‌تونم بعضی وقتا بیام اینجا و ببافم. چون تمیزش کردم. جارو کشیدم و پنجره رو باز کردم. چون بابا میگه که فکر می‌کنه اسم هرکسی، یه تاثیری روی سرنوشتش می‌ذاره و ما اسم تو رو گذاشتیم بهار. پس منم اولین گلدون رو میارم می‌ذارم توی همین زیرزمین. چون من بهارم و زندگی به دستم میاد و زندگی رو واسه دفعه اول دارم از همین زیرزمین شروع می‌کنم. گریه‌هام که تموم شد، گلدون رو می‌ذارم و از پله‌ها می‌رم بالا و درو که بستم، به در تکیه می‌دم و فکر می‌کنم که "جانم، زندگی کردن اینجوریه. قلب خودت رو، خودت تمیز کن. خودت زندگی رو بیار. اینجا فقط من و توییم. فقط ما."

 

بعدش فقط می‌تونم امیدوار باشم که آرامش هم میاد. یه روزی.

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan