در کنار ستاره‌ها

«عصیانگر، ترجیح می‌دهد ایستاده بمیرد تا اینکه زانوزده زندگی کند»

کاش می‌دونستی که چقدر دوستت داشتم.

ساعت سه و چهل و هشت دقیقه صبحه. یادم نمیاد آخرین باری که خوابیدم چند روز پیش بوده. یادم نمیاد آخرین باری که چیزی خوردم چند روز پیش بوده. فقط یادم میاد آخرین باری که رفتم سر خاکش، پنج‌شنبه بود. آروم و رها خوابیده بود. آخرین باری که دیدمش جمعه بعد از شب یلدا بود. و آخرین مهمونی‌ای که اومد، مهمونی شب یلدای خونه ما بود. دلم نمی‌خواد که روزها برن جلو و اون نباشه. تک تک آدم‌ها رو نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم کدومشون واقعاً بیشتر از اون لیاقت زندگی کردن و زنده موندن رو داشتن؟ چرا نمی‌شد که به جای اون، من رفته باشم؟ من که میلم به زنده بودن و زندگی کردن انقدر کم بوده و هست، چقدر لیاقت زنده موندن رو بیشتر از اون داشتم؟ از ساعت ۵ عصر تا ساعت ۱۱ شبم روی آسفالت خیابون گذشت. کنار جدول روبروی آتیش نشسته بودم. کنارِ دونه‌هایی که اون هر روز صبح‌ها برای کبوترا می‌ریخت. حتی بعد از اینکه آتیش رو خاموش کردن هم، نذاشتن برم توی مغازه. بهم دروغ گفتن. گفتن که بردنش بیمارستان و الان اینجا نیست. گفتن ساختمون خطر ریزش داره. پشت در هنوز بنزین بود و گاز پیک‌نیکی و هر چیز خطرناک دیگه‌ای. همشونو آورده بود جلو که آتیش نگیرن و منفجر نشن. آخرین کاری که کرده بود، "مراقبت" بود. مثل بقیه عمرش. مثل تمام اون‌ همه سالی که مراقب همه‌مون بود. مثل تمام وقتایی که مراقب همه بود. انقدری مراقب بود که حتی رفتگر محله‌ای که هیچکدوممون نمی‌شناختیمش بیاد دم در خونه و گریه کنه که دیگه نیست. انقدری مراقب بود که حتی مراقب باشه وقتایی که هست، غذا بخورم. انقدر آدم خوبی بود که بعد از اینکه با هیچکدوم از دوست‌های قبلیم ارتباطی نداشتم، هر هفته می‌رفتیم پیک‌نیک. کنارش نون و پنیر خوردن توی یه زمین خاکی هم می‌چسبید. هر هفته واسه یه آخر هفته هم که شده تمام ناراحتیام از ذهنم پاک می‌شد. به فلز پشت سرم تکیه می‌دادم و صحبت می‌کرد و می‌خندیدم. شبا که می‌رفتم خونه، توی راه خونه فقط به این فکر می‌کردم که چقد خوبه که اگه هیچکسیو هم نداشته باشم، اون همیشه هست. وقتایی که اتفاقی می‌دیدمش، روشن‌ترین اتفاق روزم بود. چه اونموقع که ۷ سالم بود و با اتوبوس اردوی مدرسه از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدم و تا کمرم از پنجره میومدم بیرون تا منو ببینه و دست تکون بده، چه وقتی توی ۲۲ سالگی از سرکار برمی‌گشتم و اتفاقی توی راه دیدمش. نمی‌دونم اون وقتایی که به حرفاش می‌خندیدم و طولانی بهش نگاه می‌کردم از توی چشمام می‌خوند که چقدر دوستش دارم و چقدر برام عزیزه و حاضرم جونمو بدم ولی اون روی دستاش هم خراش نیفته؟ اون شب یلدایی که برام دسر درست کرده بود، از توی ذهنم می‌تونست بخونه که اگر اون دسر برای همه بدمزه‌ترین دسر دنیا باشه، بازم برای من دسریه که داییم توی قالبای قلبی برای شب یلدا و برای من درست کرده و هنوز نتونستم فریزر رو باز کنم و بهشون نگاه کنم چون جرئتشو ندارم که فکر کنم واقعاً دیگه نیست؟ پودر قهوه‌ای که خودش برام از بازار رفته بود و گرفته بود، هنوز توی کابینته. و اگر تمومش کنم، باید باور کنم که دیگه واقعاً نیستش. توی زندگیش کلی آدم بودن که دوسش داشتن. یادش می‌مونه که منم دوسش داشتم؟ من حتی یه بار هم بهش نگفتم چقدر برام عزیزه. چقدر زندگیم بدون اون خالیه. و چقدر پشیمونم برای تک تک دفعه‌هایی که اگه یکم زودتر می‌رفتم خونه، می‌تونستم از جلوی مغازه رد شم و ببینمش. اگه می‌دونستم انقدر زود می‌خواد بره، چه لزومی داشت که با آدمای دیگه وقت بگذرونم؟ انقدر ندیدمش و باهاش کم وقت گذروندم که آخر سر منو روی همون آسفالت سرد زمستون، کنار جدولای خیابون گذاشت و رفت. یادش می‌مونه که اون روز از توی بستنی فروشی که دیدمش، از جام بلند شدم دوییدم توی خیابون که ببینمش؟ با اینکه خودشم داشت میومد توی همون بستنی‌فروشی؟ یادش می‌مونه چقد دوسش داشتم؟ یادش می‌مونه من خیلی تنها بودم و بجز اون کسیو نداشتم؟ کبوترای جلوی مغازه هم دیگه کسیو ندارن که صبح به صبح بهشون دونه بده. قناری کوچولویی که توی قفس هم بود، دیگه نیست. منم هر دفعه که می‌رم سر خیابون، پنج تا آمبولانس و سه تا ماشین آتش‌نشانی می‌بینم و توی دلم می‌گم امکان نداره اتفاقی برای تو افتاده باشه. امکان نداره چیزیت شده باشه. تو هنوز حالت خوبه. هنوز وقتی باهام حرف می‌زنی دستات رو تکون می‌دی. ببخشید دایی. ببخش که حافظه احمق من به جای اینکه تک تک جزئیات تو و رفتارات رو یادش بمونه، داره چرت و پرتای دیگه‌ای رو ذخیره می‌کنه. ببخش که فکر کردم تو هیچوقت هیچیت نمی‌شه. ببخش که مطمئن بودم قراره من زودتر از تو بمیرم. ببخش که تمام عمرم فکر کردم تو فقط بهترین دایی دنیایی. تو بهترین آدمی بودی که توی عمرم دیدمش. مهربون‌ترین و مراقب‌ترین و حامی‌ترین آدمی بودی که نزدیک ۲هزار نفر اومدن توی ختم و همه ازت یه خاطره داشتن. ببخش که نمی‌تونم به زندگی قبلیم برگردم. من واقعاً فقط تو رو داشتم. ببخش که نمی‌تونم گریه نکنم. انقدر دلم برات تنگ شده که حاضرم همه‌چیز زندگیمو بدم که فقط یه بار دیگه بیای توی خوابم. یه بار دیگه ببینمت. من هنوز بهت نگفتم چقدر دوستت داشتم. تو هنوز نمی‌دونی که چقدر برام عزیز بودی. نمی‌تونم قبول کنم که دیگه قرار نیست ببینمت. یه بار دیگه ببینمت و بهت بگم چقدر دوستت داشتم. فقط یه بار دیگه. اگه ببینمت دیگه بغلت می‌کنم و ولت نمی‌کنم. من واقعاً فقط تو رو داشتم. و با اینکه انقدر برام عزیز بودی، حتی عرضه اینو نداشتم که بهت بگم که چقدر دوستت داشتم. کاش فقط می‌دونستی که چقدر دوستت داشتم. 

❤️🙁

سلام شباهنگ. :)

سلام عزیزم ❤️

امیدوارم حالت بهتر شده باشه 

ممنونم شباهنگ. 💙
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan