امروز ساعت چهار که زنگ زدن، فکر کردم تویی که اومدی چایی عصرتو بخوری. یادم نبود که دیگه نیستی. عطرمو عوض کردم. تو دیگه نیستی که بهم بگی برم از کجای کوچه مروی عطر بگیرم و بهم یاد بدی از کجا برام قهوه میخریدی. چند روز دیگه میشه چهل روز که دیگه نیستی. تو مراسما رو دوست نداشتی. ماام فقط قراره دو ساعت توی بهشتزهرا بمونیم. دلم نمیخواد فکر کنم که واقعاً اونهمه خاک روی تو ریختن. ندا میگفت به تناسخ باور داشته باشم. چون اون همه انرژی و روح خوب و مهربون امکان نداره با یه آتیشسوزی تموم بشه. مرگ آخر داستانت نمیتونه باشه. منم فکر میکنم روحت انقد بزرگ و بخشنده و حامی بود که خودِ خداام احتمالاً دلش نیاد که داستانت همچین پایانی داشته باشه.
دیروز بیرون مغازه بودم. هنوز وسایلی که تو فکر میکردی باعث انفجار میشن، پشت در بود. کاش اونموقع سعی نمیکردی که آتیشو خاموش کنی و اون آدمو ببری بیرون که چیزیش نشه. کاش خودتم باهاش اومده بودی بیرون. باور اینکه دیگه واقعاً نیستی خیلی سخته. من میدونستم بالاخره اگه جفتمون به مرگ طبیعی بمیریم، چون سنم ازت کمتره احتمالش هست که توی مراسمت شرکت کنم. ولی نامردی بود انقد زود بری. هنوز کلی چیز مونده بود که به من یاد نداده بودی. نامردیه که فقط عکس و فیلم ازت مونده. عکسایی که همیشه وقتی تو هستی آدما بیشتر دارن میخندن و همیشه دلیل خندههاشون تویی. من نمیدونم چجوری انقد خوب زندگی کردی که بعد از اینکه رفتی همه شکستهتر شدن. ولی میدونم حتی اگه عمرت کوتاه بود، انقدر خوب و قشنگ و تمیز زندگی کرده بودی که الان بعد از رفتنت یه خاطره بد هم کسی ازت تعریف نمیکنه.
- چهارشنبه ۱۷ بهمن ۰۳