ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه شبه. هنوز دارم روی متنی که باید سر خاک بخونم و متنی که میخوام استوری بذارم فکر میکنم. چی باید بنویسم؟ تشکر کردم از همه که اومدن. ازشون خواستم لباس مشکیاشونو دربیارن. میخوام بنویسم که داییم توی این زمان محدودی که زنده بود بهم یاد داد که خوش باشم و بخندم. که دم رو غنیمت بشمارم و فقط زنده نباشم. بلکه زندگی کرده باشم. برای همین اگر مجلس شادی دارن برگزار کنن چون روحش از خنده و خوشحالی ماست که آرامش میگیره. نه از گریه و بغض و ناراحتی. عزیزی بود که حتی نگران تموم شدن قهوههای منم بود. حواسش به همه بود. انقد مراقب همه بود که تصور نکرده بودم یه روزی میتونه نباشه. یه روزی من میمونم و کلی کاغذ خطخطی که از گریههام چروک شدن و خشک شدن. رفتش و با رفتنش منم تنهایی باید توی سرما وایسم و ادای آدمای محکم رو دربیارم که گریه نمیکنن و صداشون بدون لرزش، آخرین کاری که میتونه برای عزیزش انجام بده رو انجام میده. عزیزی که برام اونهمه کار کرد و من فقط عرضه داشتم چند خط براش بنویسم که از مهموناش تشکر کنم. عزیز دلی که هر دفعه از جلوی مغازهش رد میشدم دوتا دستاشو میورد بالا بهم سلام میکرد. عزیزی که نمیذاشت من کم، غذا بریزم. عزیزی که حواسش بود من عصبی میشم غذا نمیخورم. عزیزی که بیشتر از هرکسی توی زندگیم باعث شد لبخند بزنم. و با رفتنش توان زندگی رو ازم گرفت. عزیزی که حتی یه بار هم بهش نگفتم چقد دوسش دارم و چقد فکر نبودنش منو میترسونه. عزیزی که نمیدونست چقد الگوی زندگی منه. عزیزی که باور نمیکنم اون صحنه وحشتناک آتیشسوزی آخرین باری بود که دیدمش. عزیزی که نمیتونم براش گریه نکنم. نمیتونم. دلم براش تنگ شده و منصفانه نبود آدمی که دنیا رو جای قشنگتری کرده بود، انقدر زود بره.
- شنبه ۲۰ بهمن ۰۳