در کنار ستاره‌ها

«عصیانگر، ترجیح می‌دهد ایستاده بمیرد تا اینکه زانوزده زندگی کند»

صد و چهل و دو.

ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه شبه. هنوز دارم روی متنی که باید سر خاک بخونم و متنی که می‌خوام استوری بذارم فکر می‌کنم. چی باید بنویسم؟ تشکر کردم از همه که اومدن. ازشون خواستم لباس مشکیاشونو دربیارن. می‌خوام بنویسم که داییم توی این زمان محدودی که زنده بود بهم یاد داد که خوش باشم و بخندم. که دم رو غنیمت بشمارم و فقط زنده نباشم. بلکه زندگی کرده باشم. برای همین اگر مجلس شادی دارن برگزار کنن چون روحش از خنده و خوشحالی ماست که آرامش می‌گیره. نه از گریه و بغض و ناراحتی. عزیزی بود که حتی نگران تموم شدن قهوه‌های منم بود. حواسش به همه بود. انقد مراقب همه بود که تصور نکرده بودم یه روزی میتونه نباشه. یه روزی من می‌مونم و کلی کاغذ خط‌خطی که از گریه‌هام چروک شدن و خشک شدن. رفتش و با رفتنش منم تنهایی باید توی سرما وایسم و ادای آدمای محکم رو دربیارم که گریه نمی‌کنن و صداشون بدون لرزش، آخرین کاری که می‌تونه برای عزیزش انجام بده رو انجام می‌ده. عزیزی که برام اونهمه کار کرد و من فقط عرضه داشتم چند خط براش بنویسم که از مهموناش تشکر کنم. عزیز دلی که هر دفعه از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدم دوتا دستاشو میورد بالا بهم سلام می‌کرد. عزیزی که نمی‌ذاشت من کم، غذا بریزم. عزیزی که حواسش بود من عصبی می‌شم غذا نمی‌خورم. عزیزی که بیشتر از هرکسی توی زندگیم باعث شد لبخند بزنم. و با رفتنش توان زندگی رو ازم گرفت. عزیزی که حتی یه بار هم بهش نگفتم چقد دوسش دارم و چقد فکر نبودنش منو می‌ترسونه. عزیزی که نمی‌دونست چقد الگوی زندگی منه. عزیزی که باور نمیکنم اون صحنه وحشتناک آتیش‌سوزی آخرین باری بود که دیدمش. عزیزی که نمی‌تونم براش گریه نکنم. نمی‌تونم. دلم براش تنگ شده و منصفانه نبود آدمی که دنیا رو جای قشنگ‌تری کرده بود، انقدر زود بره.

صد و چهل و یک.

کاش زنده بودی دایی. کاش من دستم می‌شکست ولی برای مراسم تو نامه نمی‌نوشتم که از کسایی که اومدن تشکر کنم.

صد و چهل.

امروز ساعت چهار که زنگ زدن، فکر کردم تویی که اومدی چایی عصرتو بخوری. یادم نبود که دیگه نیستی. عطرمو عوض کردم. تو دیگه نیستی که بهم بگی برم از کجای کوچه مروی عطر بگیرم و بهم یاد بدی از کجا برام قهوه می‌خریدی. چند روز دیگه می‌شه چهل روز که دیگه نیستی. تو مراسما رو دوست نداشتی. ماام فقط قراره دو ساعت توی بهشت‌زهرا بمونیم. دلم نمی‌خواد فکر کنم که واقعاً اونهمه خاک روی تو ریختن. ندا می‌گفت به تناسخ باور داشته باشم. چون اون همه انرژی و روح خوب و مهربون امکان نداره با یه آتیش‌سوزی تموم بشه. مرگ آخر داستانت نمی‌تونه باشه. منم فکر می‌کنم روحت انقد بزرگ و بخشنده و حامی بود که خودِ خداام احتمالاً دلش نیاد که داستانت همچین پایانی داشته باشه. 

دیروز بیرون مغازه بودم. هنوز وسایلی که تو فکر می‌کردی باعث انفجار می‌شن، پشت در بود. کاش اونموقع سعی نمی‌کردی که آتیشو خاموش کنی و اون آدمو ببری بیرون که چیزیش نشه. کاش خودتم باهاش اومده بودی بیرون. باور اینکه دیگه واقعاً نیستی خیلی سخته. من می‌دونستم بالاخره اگه جفتمون به مرگ طبیعی بمیریم، چون سنم ازت کمتره احتمالش هست که توی مراسمت شرکت کنم. ولی نامردی بود انقد زود بری. هنوز کلی چیز مونده بود که به من یاد نداده بودی. نامردیه که فقط عکس و فیلم ازت مونده. عکسایی که همیشه وقتی تو هستی آدما بیشتر دارن می‌خندن و همیشه دلیل خنده‌هاشون تویی. من نمی‌دونم چجوری انقد خوب زندگی کردی که‌ بعد از اینکه رفتی همه شکسته‌تر شدن. ولی می‌دونم حتی اگه عمرت کوتاه بود، انقدر خوب و قشنگ و تمیز زندگی کرده بودی که الان بعد از رفتنت یه خاطره بد هم کسی ازت تعریف نمی‌کنه.

صد و سی و نه.

ساعت یک و نیم شبه. پریروز شد یک ماه که دیگه نیستی. حس می‌کنم دیگه قرار نیست توی زندگیم خوشحال باشم یا بخندم. چون تویی که باهاش بیشتر از همه خندیدم، رفتی. جای خالیت نه پر می‌شه نه راستش دلم می‌خواد که پر شه. نمی‌دونم چرا به جای اینکه توی دفترم به نوشتن این حرفام ادامه بدم، اومدم و دارم توی وبلاگی که سال‌هاست توش چیزی ننوشتم، می‌نویسم. هیچ چیزی دیگه مثل قبل نیست. تقریباً دو روزه که دارم بیان و اینوریدرم رو می‌گردم. ۹۰ درصد وبلاگایی که می‌خوندم، یا دیگه چیزی نمی‌نویسن یا یه کانال تلگرام دارن که اونجا می‌نویسن. یه سری از حرفا مال وبلاگن. مال یه صفحه گمنام توی اینترنت به این بزرگی، که قالبشو وقتی نوجوون بودی ادیت کردی. فکر کنم اینجا هنوز می‌تونم ناراحت باشم و تقریباً کسی نفهمه. هنوز نمی‌خوام باهات خداحافظی کنم.

۱ ۲
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan